به تازگی استودیوی بازیسازی «تلتیل» با اقتباس از رمان جورج آر.آر. مارتین و سریال تلویزیونی Game of Thrones، بازی چندقسمتی را عرضه کرده است که حالا در این مقاله به بررسی قسمت اول آن به نام Iron From Ice خواهیم پرداخت.
رُمانهای فانتزیِ حماسیِ کامل، آنقدر از صفحاتِ پرجزییات و کلماتی غنی تشکیل شدهاند که هیچگاه نمیتوان رویشان تاریخ مصرف گذاشت. در چندهزار سال تاریخی که برای خط اصلی داستان کتاب نوشته میشود، آنقدر قصههای ناگفته، فراموششده و ناشناخته خوابیده است که تصورش غیرممکن است. فقط کافی است یک داستانگوی خوب پیدا شود، تا بر اساس قوانین و حالوهوای آن دنیا، شخصیتها را به ما شناسانده و گوشهای مارا برای شنیدن داستان تیز کند. یک نمونهاش کلاسیکِ تالکین، «فرمانروای حلقهها» است که بعد از این همه سال، هنوز داستانهای زیادی از دل «سرزمینمیانه» استخراج میشود. اما بحث ما در اینجا به شاهکار مُدرنِ جورج آر.آر. مارتین یعنی رمانِ «نغمهی یخ و آتش» مربوط میشود، که این روزها به خاطر سریال تلوزیونی، «بازی تاج و تخت» تازه در اوج محبوبیت و حساسیتاش قرار دارد. به طوری که فعلا فکر کردن به قصههای فرعی این رمان، دور از ذهن است. اما استودیوی خوشنام و بااستعداد «تلتیل» (TellTale) از این فرصتِ بینظیر استفاده کرده، تا در قالبِ بازی خودش، یکی از این ناگفتهها را روایت کند و البته به کمک عنصر تعامل در بازیهای ویدیویی، تصمیمگیری در وستروسِ سیاه و ترسناک را به دست ما آماتورهای دیپلماسی بدهد. آیا نتیجه در حد و اندازهی انتظاراتمان بوده است؟ خیالتان راحت. «تلتیل» با ترکیب شیمی عناصر بازیهای خودش با اتمسفر آشنای دنیای نغمه حداقل در اپیزود اول به طرز منجمدکننده و تحسینبرانگیزی، حسابی آدرنالینِ خونتان را با خلق درامی سرد و پروسهی انتخاب دیالوگها، بالا میبرد.
اجازه دهید همین ابتدا بگویم که برای تجربهی «آهن از یخ» (Iron from Ice) باید حتما یا کتابها را خوانده یا سریال را تماشا کرده باشید، تا متوجهی داستان شوید. چون این داستان فرعی فقط گوشهی کوچکی از روایت عظیم «نغمه یخ و آتش» را دربرمیگیرد و وظیفهی پر کردن فاصلهی بین فصل سوم و چهارم سریال را برعهده دارد و همچنین از پایان یکی از بزرگترین رویدادهای وستروس، یعنی «عروسی خونین» آغاز میشود. بازی از پایه برای خورههای حرفهای «بازی تاج و تخت» طراحی شده و پُر است از کاراکترها، خاندانها، عبارات و تکهداستانهایی که سخت و سریع میآیند و میروند و باید اینکاره باشید تا مثلا بدانید، «روس بولتون» چه کسی است یا قصر «آیرنرث» کجا واقعا شده است. از طرفی دیگر، انتظار نداشته باشید کنترل شخصیتهای کلیدی سریال را برعهده بگیرید. چون داستان در «آهن از یخ» چند قدم از خط اصلی فاصله گرفته و یک جایی در شمال روی خانوادهای جدید به نام خاندان «فارستر» در عمق زمینهای «آیرنوود» تمرکز میکند. این خاندان تاکنون حضور قابلاشارهای در کتابها نداشتهاند، بنابراین پروندهی سفید آنها، انتخاب خوبی از سوی «تلتیل» بوده تا دستشان به راحتی برای معرفی، پیشبرد و جایگذاری شخصیتها در بخشهای مختلف دنیای نغمه باز باشد. اما این بدین معنی نیست که شخصیتهای تحتکنترلتان، اهمیت پایینی دارند یا نفوذ و اتفاقاتِ پیرامونشان جذاب و درگیرکننده نیست. بلکه آزادیِ «تلتیل» در تعیین موقعیت کاراکترها باعث شده تا آنها با توجه به نیازشان شخصیتهای جدید را حتی تا نزدیکی ملکه سرسی و به قلب «بارانداز پادشاه» هم ببرند. این در حالی است که حضور شخصیتهای آشنا و دوستداشتنی سریال در بازی، ناغافل مخاطب را به سوی مقایسهی غیرمستقیم بازی با بزرگترین سریال فانتزی تاریخ میبرد، اما خوشبختانه «آهن از یخ» به دام این ترس نمیافتد و خوب گلیم خودش را از آب بیرون کشیده و خودش را به عنوان تجربهای خاص معرفی میکند. داستان در شب ننگین، تاریک و وحشتناکِ «عروسی خونین» با به دست گرفتن کنترل «گراد تاتل» (Gared Tattle) آغاز میشود. ملازمی که در خدمتِ خاندان فارستر است. خاندانی که با استارکها همپیماناند. اتفاقات عروسی خونین که حالا از زاویهای دیگر بازگو میشود، این ملازم را تنها، ناامید و فراری رها میکند. خیلی زود او با اولین انتخابِ مهمِ زندگیاش روبهرو میشود. کمی بعد، داستان خیلی زود با پیروی از ساختار سریال، عناصر «بازی تاج و تخت» را در خودش نمایان میکند. خط اصلی از زاویهی دید افرادی روایت میشود که یکیشان در قلعهی «آیرنرث» خاندان فارستر، «بارانداز پادشاه» و مسیر «دیوار» حضور داشته و با رفت و برگشتهایی متوالی جلو میرود. دانشی که از قبل دربارهی این دنیا داریم خیلی به کمک بازی آمده است. به این معنی که «تلتیل» دیگر لازم نیست خیلی از شخصیتها را پردازش کند، چون شما با شنیدین صدای خوشحالِ «رمزی اسنو» میدانید با چه هیولایی طرف هستید. اما نویسندگان با پردازش شخصیتهای جدید و دراماتیزه کردن شرایطِ آدمهایی که در آستانهی بدبختی و مرگ به سر میبرند، نشان میدهند که کارشان را بلد هستند.
البته با اینکه سناریوی افتتاحیهی «آهن از یخ» همراه با موسیقی دلربای رامین جوادی به طرز هیجانانگیزی قلاب درگیری را میاندازد و یقهتان را می چسبد، اما داستان برای مدتی وارد فاز ملالآوری میشود و چیز مهمی عرضه نمیکند. در این میان، برخلاف اینکه سفر «گراد» به «دیوار» جذاب است، اما نویسندگان به اندازهی دیگران، به او وقت نمیدهند تا مخاطب را با خود همراه کند. حالا شاید در اپیزودهای بعدی سازندگان فرصتی بیشتری برای او قائل شوند، ولی در حال حاضر میتوان از این مسئله به عنوان ضعف احتمالی بازی نام برد. با این تفاسیر، باز هم «گراد» خیلی با خصوصیات خودم و چیزی که از شخصیتهای دنیای نغمه بیشتر دوست دارم، نزدیک بود. خدمتگزاری که تاکنون وظیفهای به جز پُر کردن جام شراب و آماده کردن اسبها نداشته، حالا وارد ماجرای ناشناختهای میشود که اگر بتواند از آن زنده بیرون آید، مثل آریا یا جان اسنو میتواند پس از صعود از پلههای پیشرفت به انسانی قویتر و شجاعتر ,و البته قابلدسترسیتری بدل شود. از سویی، سازندگان به خوبی حس وفاداریتان را از طریق «گراد»، مورد امتحان قرار میدهند. آیا قول مهمی که به اربابتان دادهاید را حفظ خواهید کرد؟
بدونشک، اتفاقاتِ پایتخت حاوی درگیرکنندهترین و تعلیقآفرینترین سکانسها است. جایی که تیریون، سرسی و مارجری باشند، چه انتظار دیگری میتوان داشت. یکی از بهترین سکانسهای بازی که سبب شد رسما عاشق «آهن از یخ» شوم، در تالار تختِ آهنین اتفاق میافتد. جایی که سرسی با آن زخمزبانها و نگاههای ترسناکاش «میرا فارستر» را گوشهی رینگ انداخته و چپ و راست او را مورد هجوم سوالاتاش قرار میدهد. در حالی که مارجری هم با چشمهای مضطرباش به جوابهایتان واکنش نشان میدهد. حتما و حتما باید «آهن از یخ» را بازی کنید، تا بفهمید وقتی شخصیتهای سریال در حال گفتگوهای سیاسی در باغها، راهروها و قصر هستند، چه فشار مرگباری را تحمل میکنند، تا مبادا ریسمان را به باد دهند. به شخصه وقتی این سکانس بازجویی نفسگیر تمام شد، نفس راحتی کشیدم و متوجه شدم که چگونه در حال دست و پا زدن در تنشِ سردِ بازی بودم.
مکانیزم انتخاب «تلتیل» در بخش سوم داستان یعنی جایی که کنترل لُرد «ایتن فارستر» را برعهده می گیرد هم باز باعث لرزش انگشتانتان میشود. «ایتن» لُرد جوانی است که باید در اوج ناپختگی و هنگامی که خاندان فارستر در حال فرو رفتن در باتلاق است، با تصمیمهایش هم قصر را در کنار هم حفظ کند و هم آن را در برابر تهدیدات خارجی مقاوم و مصمم نشان دهد. این اصیلترین داستان «تلتیل» در این قسمت است. از آنجایی که کاملا میدانستم دنیای «بازی تاج و تخت» چقدر بیرحم، واقعی و نامتعارف است، در تصمیمگیریهایم همیشه جانب احتیاط را رعایت میکردم و حواسام بود که اشتباهی کسی را عصبانی نکنم. مطمئن نیستم این مسئله چقدر روی پایان بازی تاثیر داشت، ولی حداقلاش این بود که در تکتک ثانیهها تنش و فشار سنگین عواقب انتخابهایم را کاملا حس میکردم. قبل از انجام بازی، نگران بودم که نکند، «تلتیل» نتواند داستاناش را بر روی همان سنگبنای سریال بنا کند و راه خودش را برود. اما حالا که قسمت اول را تمام کردهام، واقعا از تلاش «تلتیل» در جذب روح سریال و انتقال آن به بازی، به وجد آمدهام. نیمساعتی که از بازی میگذرد، تازه خودتان را به شکل ملموسی در همان وستروسِ بیرحم خودمان حس میکنید. در تکتک صحنههای مهم بازی همان حرکتها و ضدحرکتهای شطرنجی، همان غیبتهایی که ممکن است به نقشههای شومی ختم شوند، همان اتفاقات غیرقابلانتظار و شوکآور و البته همان احساسِ خُردکنندهی ناامیدی و سقوط که اطراف شخصیتهای خوب داستان را احاطه کرده است، وجود دارد.
لمس عطش قدرت سرسی یا گوش سپردن به موعظههای تیریون عالی هستند، اما برای من بهترین لحظات بازی، بودن در قالبِ شخصیتهای خود «تلتیل»، ایتن و میرا بود. چون انگار این خودم بودم که در جلد این تازهکارهای مایوس، باید با چنگ و دندان در مقابل حیوانات وحشیِ انساننمای این دنیا، دوام میآوردم. نکتهی مثبت دیگر اینکه دی.ان.ای «بازی تاج و تخت» به شکل جالبی با سیستم داستانسرایی «تلتیل» هماهنگ شده است. مثل همیشه سازندگان سراغ داستانی رفتهاند که انگار از ابتدا برای بازیهای داستانمحور تعاملی نوشته شده بوده و از این طریق کاملا به بازیکنندههایی که از آثاراین استودیو انتظار دارند که ذهنشان را به چالش بکشد، وفادار میمانند. نهایتا، «بازی تاج وتخت: آهن از یخ» تا این جای کار سربلند بیرون میآید. داستان در این اپیزود تازه بال و پر میگیرد و موتورش روشن میشود. پس میتوان انتظار داشت اتفاقات اصلی و تصمیمهای حساستر در قسمتهای پیشرو پوستمان را بکند! ترکیب شورانگیز درام پیچیده بازی و شخصیتهای تازه و قابلدرکش، با مکانیسم ترسناک انتخابِ استودیوی «تلتیل» نتیجهی تاثیرگذار و امیدوارکنندهای در پی داشته است. بازی خود را به عنوان تجربهای متفاوت به دور از کتاب و سریال معرفی کرده و باز ثابت میکند که چرا مدیوم بازی تا این حد به درد داستانسرایی میخورد؛ چیزی که ما از آن غافلیم!